محل تبلیغات شما



امشب از اون وقتایی بود که من وقتی رو گذاشتم برای خوندن . خوندن آدمایی که روزی اینجا برام یادداشت هایی و گذاشتن  

توی صفحه یه دوستی خوندم راه واسه رهایی از افسردگی نبود؟! 

بعد داشتم فکر میکردم خب پاییزه دیگه . منم هوا ابری میشه حس و حالم میخوره به هوشنگ ابتهاج و این داستانا تازه افسردگی فصلی هم هست . 

بعد یکم دیگه فکر میکردم . اصلا چه اصراریه رها شیم از افسردگی :) 

باهاش رفیق شیم ! ازش یاد بگیریم . دکی میگفت هر غم و اندوهی قراره به ما یه چیزی یاد بده . زمان باید بدیم بهش . نه اینکه زمان حلش میکنه ها نه  زمان کمک میکنه یاد بگیریم ازش . 

 

 

+چقدر رو تاریخ فردا تاکید دارم:)


به در میگم . دیوار بشنوه ! 

فرزندم . فرقی نمیکنه میشه یا نمیشه . وقتی به دلت افتاد . وقتی میدونی درسته . بیخیالش نشو راحت . صد بار نشد . صد و یکمین بار و امتحان کن تو دنیای اکثر آدمای امروز مون . این نیست خیلی . اینطوری بال بال زدن . اینطوری تلاش کردن . 

.

.

اگه نشد نشون از ضعف تو نیست . شاید هم هست . اما خب چیز عجیبی نیست . قرار نیست کامل باشی . میدونی اگه اشتباه نکنم استادمون میگفت اسمش فر گشته . میگفت دیگه نمیایم هی بگیم تکامل . میگیم فر گشت . چون تکامل ینی کامل شدن اما فرگشت برامون معنی بهتر شدن و میده . استاده میگفت الان دیگه خیلی موجودات و داریم که تکامل پیدا نمیکنن اما فر گشت و داریم تو شون . مام همینیم دیگه . تنها کاری که باید کنیم بهتر شدنمونه:) 

پس حتی اگه نشد . بشین  سوگواری کن . ناراحت باش . اما یه روز  ی ماه . بعد پاشو ادامه بده ! از اول ! 

.

.

درسته که دوست خوبه . رفیق خویه . معاشرت خوبه . اما هیچ چیز مهم تر از خانواده نیست . مهم تر از خودت . نیازی نیست بری تو لاک مغموم خودت . نه این و نمیگم . میگم معاشرت کن اما یه روزایی و خالی کن مختص خودت . نباش در ظاهر برای دیگران اما باش . برای خودت . خوده خوده خودت . 

.

.

از کسی انتظاری نداشته باش .اینطوری زندگی قشنگ تره ! 

.

.

بخند . بلند بلند . بخندون و بخند . یه روزی عصر بهم خبر بده نیاز داری قدم بزنی و برو یکم هوا بخوره به سرت . فکر کن . کتاب های خوب بخون . آهنگ های خوب گوش کن فیلم های خوب بیبین. زحمت بکش ! برای ساختن دنیایی که دوست داری زحمت بکش . منتظر کسی نباش ! از پسش بر میای من میدونم .و سعی میکنم مثل مامانم باشم :) رفیق . 

.

.

دیوونه باش . این دنیا پر از ادمای عاقله:) 

.

.

دنبال عشق نباش ! بزار اون تو رو غافل گیر کنه :) غافل گیر هم که نکرد فدای سرت :) یادت نره که تو خودت و داری 

.

.

شاید تنها کمکی که بتونم بهت کنم این باشه که به این دنیا نیارمت . نمیدونم :) 

.

.

گفته بودم تو تصورات آینده چه شکلی ام که .

.

 در اخر بگم

بهش اطمینان کن به خودش . خوده خودش  . 

 


فردا پنجم آبان هست . یکشنبه هم هست . وفات حضرت محمد هم هست . 

.

.

والا یه شب که روح و روانم سر جاش نبود و به هیچی نمیرسیدم اومدم سر وقت اقای قاضی گفتم بلکم اون بشنوه.

حالا ک نزدیک دو هفته گذشته حس میکنم جو حمید سلیمی من و گرفته بود که اونطوری نوشتم . 

شگفتا . 

.

.

میگم اقای قاضی عجیب به دلم افتاده انگار که میگی تو یه قدم بردار که من صد تا برات جبران کنم . اقای قاضی ازین صدا خوشم میاد :) 

حتی بین جمله ی :میخوام قدم بزنم و همه چیز و از اول شروع کنم یه صدا شنیدم که گفت بیا و تموم کن این بار . هم چیز و . حس میکنم که 

داری نگاهمون میکنی اقای قاضی . همین فقط همین . 


+ چراغ مطالعه ردیف شد و خوشحاااالممممم . 

+ رفته بودیم چراغ مطالعه بگیریم . دو تا مغازه کنارهم بودن . 

قیمت کردیم و اینا . مغازه ی سمت راست یکم ارزون تر میداد اون چیزی و که میخواستیم خواهرم پرسیده بود از اقاهه . 

بهم گفت اونجا اینطوری بیا اونجا رو هم ببین . خیلی یواش رفتیم اونجا وقتی که خریدیم . گفتم بیا از این سمت بریم از جلوی اون یکی مغازه رد نشیم گناه داره ! 

ینی خلاصه از ی جا خرید کردیم روم نمیشد از اونجا رد شم بعد نمیفهمم این متلاشی ها مون چطوری را ترم با آدم جدید وارد رابطه میشن و هی هم جلوی چشم آدم قبلی عه هستن .

 

 

 


+ هوا که اینطوری من مدام این جمله رو تکرار میکنم که : دلم میخواد قدم بزنم و همه چیز و از اول شروع کنم ! 

نظرت چیه که به جای این همه از اول شروع کردن تمومش کنیم؟! :) 

 

+رفتم لوازم و التحریری گزارش میم و پرینت گرفتم خدا شاهده اگه مال خودم بود نمیرفتم . خودم مینشستم خونه دست نویس میکردم . ولی الان که این همه رفتم فکر میکنم چرا خب خودمم تایپ نکردم؟ چون اخه نمودار اینا داره در حالت روتین باید تو کاغذ میلیمتری خودم بکشم اما میشد 

خب با اکسل راحت بکشم بره دیگه البته الان دیگه این غر زدن ها فایده نداره و من دارم از لوازم و التحریری بر میگردم . 

 

+تنها کاری که کردم خرید یه خودکار بیک بود با یه دفتر یادداشت نقلی خاکستری . رنگ خودم ! 

واقعیتش منم ترجیح میدم زندگی مو با خودکار بیک بنویسم تا دیپلمات ! 

خیلی خوشحالم از این دفتر یادداشت . امیدوارم امروز بشه با مامان برم چراغ مطالعه هم بخرم ک این هفته هم خیلی به دردم میخوره !! همه خونه هستن و من باید شب ها بیدار بمونم کارم و انجام بدم . 

 

+لوازم و التحریر چه گرون شده ! یه کلاسور گوگولی مگولی هفتاد تومن؟ خب با زندگی دانشجویی نمیخوره این قیمت ها . منم که سرکار نمیرم ! دلم هم نمیخواد از بابا پول بگیرم . همون ماهیانه ای هم که میگه درسته که کم نیست .و هفته های آخر هم به داد مون میرسه به جز اون ولی . امید وار فکرای این روز هام جواب بده . نمیدونم . گفته بودم که سپرده ام به خدا :) 

 

+از این اهنگه که یه تیکه شو نوشتم تو عنوان مطلب خوشم میاد . فقط مشکلش اینجاست حس میکنی اگه شکست عشقی خورد بودم بیشتر بهم می‌چسبید .

 

 

فعلا همین 

شنبه 

ساعت بیست دقیقه به دوازده ظهر !


من اصولا نمیگم عزیزم! ینی در واقع تا کسی واقعا خیلی عزیز نباشه بهش نمیگم. و حتی اگه خیلی عزیز هم باشه اونطوری نیست که همش با عزیزم خطابش کنم !!! کم پیش میاد خلاصه . هفته پیش سر کارگاه برق که اون دختره که تو نگاهش نفرت موج میزنه خودشو و پرت کرد تو گروه ما. انقدر هی سوالای چرت میپرسید و نمیذاشت اون مدار وامونده رو ببندیم که لابه لای سوالاش گفتم عزیزم صبر کن الان انجام بدیم بعد نتیجه رو ببینیم! ازون عزیزما که یه عالمه بد و بیراه داره . میم که دید خیلی شاکی ام و کلا اصراری هم رو کنترل لحنم ندارم دیگه از یه جایی به بعد اون بود که تند تند جواب سوالاشو میداد که ساکت شه! هوف چند روز دیگه هم باز کارگاه داریم و احتمالا باید ببینیمش . اما به جهنم . مهم کارگاه محبوبمه . و حضورش به جهنم . نفرت تو نگاهش به بهشت .

سه تا گزارش کار جدا جدا هم باید رد کنم که خب هیچ حرکتی نزدم تاحالا براش . باید بعد از شام وقت بذارم . فردا و پس فردا رو . از اون طرف میم رفته مسافرت و احتمالا نمیرسه .بیاد. فایل گزارشاشو فرستاده برام باید برم پرینت بگیرم . براش و کارای محاسباتشو هم بنویسم . خب واقعا حال ندارم اما خب گفتم که سعی میکنم و این کار و براش انجام میدم . این هفته تقریبا همش تعطیله یا بین التعطیلینه و ملت تعطیل میکنن که خب من شلوغ تر از حالت نرمال هم هستم . خوبه اتفاقا:)

 

اما امشب . خوندم که نوشته بود انجامش بده چون باید انجامش بدی چون این موقعیت هست . انجامش بده . بی دلیل! و این واقعا برام جذابه .

 

+ امروز صبح که هشت بیدار شدم تا نزدیکی های ساعت یازده صبح داشتم یه رمان عاشقانه میخوندم .دست خودم نبود اصلا دلم نمیخواست کنارش بذارم حس خوبشو میخواستم نفس بکشم! دوسش داشتم . البته تموم نشده و یه صد صفحه مونده که قبل از خواب میخوام بخونم . منتها صبح که تقریبا سه ساعت درگیرش شدم دیگه ساعت و که دیدم گفتم خب دختر جان بلند شو که زندگی تو ازین داستانا نداره باید کارایی که میخوای و پیش ببری . دیگه پاشدم جم و جور کردم و اینا :) کتاب بخونین . خلاصه رمان باشه یا تریخ و فلسفه فرقی نداره . کتاب بخونین!


دچار یک اایمر عجیبی شدم . مثلا یادم نمیاد همین بلاگفا. جواب فلانی و دادم؟ ندادم یا چی

 

دیروز تو مسیر برگشت.مامان گفت که کسی خونه نیست و خودش هم هنوز ناهار درست نکرده و شاید بره خرید واسه خونه و اینا خلاصه که من اگه خواستم بیرون ناهار بخورم. خب منم گشنه! سین هم که نبود . تنها هم هیچی از گلوم پایین نمیرفت . خلاصه که زنگ زدم کاف گفتم اگه حال داری بریم ناهار یه چی بخوریم و رفتیم . اما خب الان که بخوام واقع بینانه نگاه کنم اشتباه کردم! به خاطر یه ناهار و اینکه منم کلا از وسیله نقلیه عمومی استفاده میکنم . نزدیک سه ساعت دیر تر رسیدم خونه! و خب یکم برنامه هام بهم ریخت ولی خب به قرار پنج بعد از ظهر رسیدم .شاید هم که خیلی هم بد نشده باشه حالا با خیال راحت مدت ها نمیبینمش کاف و .

 

از ون متنفرم!!!!!!!!!! هی به این سین میگم بابا بدو میرسیم به تاکسی!!!!! میگه نه نمیرسیم با همون ون میریم دیگه !!! به زور من و برده سوار ون شدیم . اخر سر هم باز سرم خورد به اون سقف لعنتی شو درد میکنه الان .

 

 

استاد جانور شناسی مون امروز میگفت الان که تو سن ازدواجین . اگه خواستین یکی و بگیرین که سالم باشه !!!!! خوشگل باشه . دیوونه!! میگفت من چون جانور شناسم این و میگم اگه مثلا یکی بود استاد الهیات و معارف احتمالا پیشنهاد دیگه ای داشت . در جهت کمک و کار خیر!!! خلاصه که خندیدیم!!!

 

 

دلم میخواد داد بزنم ابان ماه اول ساله

 

 

اون اوایل دانشگاه . یه دختره بود تو کلاسمون خب من خیلی ارتباط برقرار نمیکردم. در حد سری به نشونه ی سلام ت دادن و اینا . اصلا از درک من خارج بود و نمیفهمیدمش . تو نگاهمون هم بی تفاوتی موج میزد . خدایی اگه اون روزا یکی بهم میگفت که تو ترم های بعد روزی میرسه که برای دلداری اون دختر و بغل میکنی باورم نمیشد!!! امروز که اومد دست دادیم و سلام علیک چشماش گریه ای بود انگار گریه کرده بود . بعد دیگه رفت بیرون یکم گذشت . اومد تو وسایل شو برداشت با همون چشمایی که اشکاش میریخت اومد دست داد و گفت باید بره و خدافظی کردیم . میخواستم با مامان صحبت کنم گوشی و برداشتم رفتم تو راهرو و حرف زدنم که تموم شد دیدمش . اعصابمم خورد . چون نمیدونستم چی شده یا چیکار میتونم کنم و اینکه تاحالا گریه شو ندیده بودم و حال شو دوست نداشتم دیدمش گقتم من میتونم کمکی کنم ؟ گفت که دوستش تومور داره و دکتر مختومه اعلام کرده و اشکاش از کنترلش خارج شد . منم نمیدونستم چی بگم فقط تونستم بغلش کنم . واقعا برای خودم متاسفم که زبونم به دلداری بنی بشری نمیچرخه . هوف خدایا کاشکی به همه سلامتی بدی


+شب است و هوا تاریک و بس بارونی . صدای رعد و برق میاد و به شدت دوست داشتنی:) 

آبان در نظر من یه شخصیت موقر و آرومه حالا یکی نیست بگه کی از تو نظر خواست ؟! 

ولی خب من دوسش دارم و نظر میدم ! توصیفش میکنم . 

آبان مهربونه. اما اهل جار و جنجال نیست . آبان پر از فکر و برنامست . آبان مظلومه! اما اینطور نشون داده نمیشه ! آبان پر از مشغله و دغدغس! آبان یه لبخند میون یه دنیا خستگیه . آبان کم حرفه . ساکت شاید . آبان یه روزی همه رو به تحسین وا میداره. آبان دیوونست و خستگی ناپذیر . آبان شاید اجتماعی از یاس و نشدن ها باشه که جلوشون ایستاده و کم نمیاره . 

آبان خم میشه اما خم به ابرو نمیاره . آبان بیخیالیه که بیخیال نمیشه آبان تنهاست. سرد شاید بنظر برسه اما باید بشناسی تا بتونی بگیش. تا حسش کنی .

 

+ اعلامیه یکی از بچه های دانشگاه و دیدم که فوت شده . خب اصلا نمیشناسمش  که کی بوده ولی غمگینم. خدا بیامرزتش. هوم من اگه بمیرم چی میگن مثلا؟ سرخوش بود؟ بیخیال بود؟ شعر زیاد میخوند ؟ مسخره بازی زیاد در میورد . ؟ خوابالو بود ؟ هوم ؟ چه وضعیه ها !

 

+آقا امیدوارم همینطوری بارون بیاد . تا فردا همینطوری بیاد و من فردا برگشتن ها موش آب کشیده شم . 

 

دعای موقع بارون میگیره؟ خدایا همونی که میدونی !

 

+ امروز دوست مامان ک اومد خونمون داشت تعریف میکرد خواستگار خواهرش که بله رو گرفت بعد از بله برون 

خواهرهای داماد میرن یه کتاب اسم میگیرن . میارن میگن اگه اجازه بدید به این اسم ازین به بعد عروس و صدا کنیم . ینی من شگفت زده شدم:/// والا اگه من بودم جدا طلاق میگرفتم:// مگه مغازس؟ آدم بی هویته؟! 

عجب!

 

+خدایی راست میگن یه وقتایی یه چیزایی جلوی چشمامونه و نمیبینیم این همه مدت گفتم میز ! حواسم به دایی چشم رنگی نبود که تو کار چوبه! این همه گفتم چراغ مطالعه از کجا بگیرم پس ! اصلا حواسم نبود دم خونه ی مامان جون هم داره . هیجان دارم . برای کنج دنج مطالعه ام !

میخوام یه کاغذ بچسبونم رو دیوار ثبت کنم لحظه لحظه ی آبان دوست داشتنی رو!

 


آبان ماه اول سال است !

من هیچ وقت مثل خیلی دیگه از دخترا به فکر لباس عروس و نمیدونم چند تا بچه داشته باشم و اسمشون چی باشه و داماد چه شکلیه نبودم . خاله بازی هم بازی محبوب بچگی هام نبود.بزرگ هم که شدم! دو سه باری که تا الان اسم خواستگار اومده و این حرفا همش برام سوال بوده خب تصورم از آدمی که کنارم قرار میگیره چه شکلیه و هیچ تصوری نداشتم!هوا که میرسه به پاییز و دلبری میکنه میگم هی نیمه ی گمشده الان یا باید بودی و دوتایی قدم میزدیم . یا هم مثلا رفته بودی و من با یه شکست عشقی این خیابونا رو متر میکردم

بعد تر که عطر بارون از سرم میره بیرون و از مستی هوا و بارون میام بیرون میگم مرسی که نیستی.به نبودنت ادامه بده!

همیشه تصورم از بزرگ شدنم . درس خوندنم . شاغل شدنم این بود که یه شب وقتی از سر کار برمیگردم خونه . خودم چراغ های خونه رو روشن میکنم . هیچکس نیست . جز خودم . بعدش هم یه نوشیدنی برای خودم دست و پا میکنم و پشت پنجره ی قدی خونه ام خیره ی شهر و چراغ های روشن و خاموشش میشم .تاریک تنها.غرق فکر .

الان هم همینه البته هنوز شاغل نشدم ولی ازین دنیای خلوت . خوشم میاد

مدتی هست که دارم سعی میکنم یه تغییری ایجاد کنم .

دکی میگه با یه نفر در میون بزار که بتونی چک شی!  خب تو خونه که نمیشه مطرح کنم . دلم نمیخواد به

به دال هم بگم حتی! دلم میخواد تو سکوت انجام بدم.

تو سکوت تلاش کنم . جواب بگیرم .

تقریبا از اواخر تابستون شروع کردم . پله پله اما

خب جمع بندی اگه بخوام کنم اینه که خیلی مثمر ثمر نبوده . اما خب نمیشه بیخیالش شد! ینی نمیتونم با یک ماه نتیجه نگرفتن بیخیالش شم . اینطوری نمیمونه.

 

 

بعدا نوشت :

تازگیا متوجه شدم هر موقع دلم میخواد هشتگ قول و میزنم!


+تو زندگیم هیچ وقت انقدر حس پاستوریزگی نداشتم که امروز داشتم . 

وقتی که از دکه ی جلوی دانشگاه در حالی که بیست تا شاید پسر همه نوبتی چند نخ سیگار میگرفتن و من و میم! اب پرتقال و تیتاب شکلاتی خریدیم بین اون جمعیت . 

:) خلاصه که تو زندگیم به این اندازه حس پاستوریزگی نداشتم! البته شاید اشتباه کردیم و نباید میرفتیم از اونجا میگرفتیم . اما واقعا سلف و غذاخوری و بوفه نسبت به اون ازمایشگاه و کارگاهمون دور بود . مام که خسته .

+ برق دوست داشتنی . واقعیت اینه که گره خوردیم امروز . سخت نبود این پسره ی ذلیل مرده یه عالمه  سیم اورده بود . الکی همه رو هم سر میز ما رها کرد و رفت! مام خسته . انقدر هم این مدار گنده منده در میومد. خلاصه که امروز به کاملترین حالت ممکن همه چی و در اوردیم اما واقعیت اینه که برای امتحان تنها دلم به این خوشه که میم از هر مداری که میبستیم فیلم گرفته . 

خلاصه که امید است که همون قدر که جذاب و دوست داشتنی هست همونقدر هم بشه امتحانش و ردیف داد!

+ با سید صحبت کردم . بهم گفت تو از من جلو تری! حرف زدن باهاش خیلی خوب بود! قوت قلب . بهش گفتم هر دومون یکم سرو سامون دادیم به اوضاع همو ملاقات کنیم!

بهش گفتم نیازه که ببینمت چون انگار تو فقط متوجهی چی میگم و ازین کارایی که میکنم . بعد از خدا . فقط تو میدونی!

گفتم حس میکنم نهنگم . اون نهنگه که با یه فرکانسی صحبت میکنه که کسی متوجه نمیشه و صدقه سر همین . تنهاست!

 

+یکم نا میزون بودم یه چیزایی خونده بودم چند شب پیشا درباره ی یکی از شاید بشه گفت ارزوهام . 

که کلا ارمان های من و ریخته بود بهم . ینی از وقتی که خونده بودم اون مطالب و هی از خودم میپرسیدم وای دختر ینی تو یه عمر بخاطر نشدن این ارزو تا مرز افسردگی رفتی؟!

اینکه انقدر بد میگن. روز بعد که از خواب بیدار شدم به این فکر کردم که خب بدگفتن دیگران دلیل بر بد بودن اون نیست که . من دوستش دارم هنوز . اما به قدری غیر قابل هضم بود که هم با دال دربارش صحبت کردم هم با دکی . دال معتقد بود شاید کسایی که اونارو نوشتن فقط دنبال کسب درامد بودن و یاچیزی کمتر از عشق و علاقه برای همین از نظرشون اونطوری به نظر میاد . 

دکی یه عالمه تعریف کرد که ابدا اینطوری نیست و استادشون معتقده که خیلی هم خوبه!!!

خلاصه که عجب . 

 

+امروز سیزده ابان ماه بود و روز دانش اموز . تلویزیون دختر خاله رو نشون داد . من کلا دو تا دختر خاله دارم یکیش که ویتامین استرس یکیش هم این عروسکه! امروز اخبار بابت راهپیمایی نشونشون داد . بزرگ شده خانوم شده و من مدت هاست ندیدمش . با دیدنش تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که کاش حال پدرش زودتر خوب شه چون اونا هنوز کوچیکن . اصلا ادم تو هر سنی که باشه برای از دست دادن پدر و مادرش بچست!

 

+روی دیوار اتاق یه مربع خاکستری هست که چند تا خونه داره . اون خونه ها امادن که پر بشن . توسط من .

 

+رهرو ان نیست که گه تند و گهی خسته رود . رهرو ان است که اهسته و پیوسته رود .


سرد بود . چهره ی عاری از هر حسش . 

لباسای رنگ تیرش بیشتر به این سرما دامن میزد . 

شعله گاز و خاموش کرد. 

فیوز و زد . 

آهسته آهسته سمت چمدون نیمه چیده شده رفت . 

کاملش کرد  

بستش. به سختی بلند کرد و راه افتاد . 

قبل از رفتن 

ایستاد. خواست نگاهی به دیوار ها بندازه  

خواست برگرده. قاب عکس ها رو از نظر بگذرونه. 

اما بر نگشت  

اما رفت . 

و رفت .


+ به مامان که تو اشپزخونه بود گفتم شام چی داریم . چی داری درست میکنی ؟

گفت سوپ! گفتم میگم غذا چی داری درست میکنی! میگه سوپ غذا نیست؟ نیست بخدا که نیست .

حالا کنارش ساندویچ هم بودا . ولی خب دچار حس تبعیض شدم والا من میرم دانشگاه به من ناهار اینطوری ساندویچی نمیدن ببرم بعد خواهرم و داداشم میخوان برن ها . هعی روزگار.

+با دال صحبت کردم . اون زنگ زد . و خب نزدیک سه ساعت صحبت کردیم .

به این نتیجه رسیدیم که دنیا به دیوونه هایی مثل ما احتیاج داره!

میدونی دال امروز بهم گفت جایی که الان هستی بیشتر به اهدافت نزدیکه . تا ارزوهای هیجده نوزده سالگی . خب منم قبول دارم که تو مسیرم . نه خیلی دور نه خیلی نزدیک . ولی خب بازم قانع نمیشم که کاری که الان میخوام کنم و بیخیال بشم .

 

+گفت کور و کر و لال فقط کار میکردم . بیخیال شدن و نشدن و نتیجه !

+یه مربع خاکستری جاش روی دیوار اتاقمه . قراره پر از خونه بشه در حد بیست سی تا . میخوام روزای زندگی مو که پر میکنم اونجا علامت بزنم! من تاحالا صد هزار بار به خودم گفتم فلان کنیم و این حرفا. میلیون بار گفتم ادم شو ادم شو ادم شو . کار فلان و انجام بده و انجام ندادم و اینا . و ازین جهت بی نهایت بی اعصابم! اینجا مینویسم بلکم تو معذوریت قرار بگیرم . برای چیزی که میخوام .

ولله که تغییر کردن سخت نیست مستمر انجام دادن و تو همون مسیر بودن سخته .

خسته ام بخدا . در بی رمق ترین حالت ممکن دارم سعی میکنم دست به زانو بگیرم بلند شم . نفس بکشم . شروع کنم . تموم کنم .

+گفتم محقق بودن سخته . گذاشتن عمر بررای ثابت کردن فرضیه ها و فلان ولی میدونی . زمان قلقلک میرزا نیست که . بگردیم دنبال مساله ! یه عالمه مساله ی نیمه تموم هست که ما میتونیم تمومش کنیم . 

 

+ بسیار غلط املایی دارم اما بیخیال!


ازم بپرس چرا 

تا بگم برای فرار از اون جهان سومی که فرهنگ میگه . 

ازم بپرس چرا . 

تا بگم برای فرار از اون جهان و جامعه ی درجه سه ای که برامون وصف میکنه . 

ازم بپرس چرا . 

تا بگم واسه خاطر خودم . واسه خاطر خدا . 

واسه خاطر لبخند مامان و خیال اسوده ی بابا . 

ازم بپرس چرا .

تا بهت بگم واسه ی دل خودم . 

واسه خاطر خیال پردازیام . 

و اگه باز هم قانع نشدی و پرسیدی چرا 

تصور کن بی دلیل  

تعجب کن  

اما خب من انجامش میدم 

 

 

+اینم ری پست میکنم چون میخوام تا مدت ها جلوی چشمم باشه :

یه چیز باید نگهتون داره

 

 

 

 

 

آدما باید لنگر داشته باشن

یا اعتقاداتتونه یا عشقای زندگی تونه یا نفرتای

زندگی تونه اونام آدم و میتونه نگه داره یا خشمش نمیدونم ! آدم باید تو زندگیش لنگر داشته باشه !

یکی لنگرش خدا پیغمبرشه یکی لنگرش ادمایی عه که دوسش دارن 

خودش بریده ولی نمیتونه تحمل کنه که ادمایی که دوسش دارن لطمه بخورن در این صورت میتونه خودش و نگه داره ! 

آدم باید عینا تو زندگی حواسش باشه چیزایی که انرژی بیهوده میگیره رو ببنده ،یه جایی باید چیزایی که راهزنی از انرژیتون میکنن و ببندین! 

باورتون میشه؟!!! 

گاهی اوقات دوستای نزدیکتونن 

گاهی اوقات محل کارتونه! 

 

داره جون تونو میگیره نه خستگیش

 داره مغزتونو هرز میکنه نه روز مرگیش! 

روز مرگی رو آدم سه روز میره استانبول میاد درست میشه!

دیگه جا عه جای تو نیست دیگه جا عه تنگه برات یا این ادمه دیگه کوچیکه !

 


+انجام ندادن یه کارایی . فقط باعث میشه کار های بعدی سنگین تر شن . اما دست خودم نیست که مغزم مدام 404 not found و نشون میده . خوابم میاد خیلی خیلی . 

 

+گفت فقط خواستم خودم و به خودم ثابت کنم

 

+ آبان دوست داشتنی کاشکی تموم نشی . 

وای من 

غش


+مصیبتی به نام مترو ! 

امروز تو مترو ! یه عالمه بچه دیدم . 

پسر و دختر . همشون هم زیر نه سال ! و دست فروشی میکردن ! دست فروشی رو بد نمیدونم . اما تو این سن ؟؟! البته همیشه هستن خب ولی امروز بیشتر بودن خیلی خیلی .

تو مسیر برگشت سعی کردم خودم و بزارم جای اون پسر بچه عه : خانوما ! آدامس دارم . قیمت مغازه ی دوازده تومن و پنج تومن میدم . خانوما نمیخواین؟؟ حیفه ها  

و قیافه ی حنثی و بی تفاوت آدم ها . یا نهایتا یه نیمچه لبخند ملت بهشون . خب واقعا حس مسخره ی دوست نداشتنی ای بود  

+ گل خریدم . آقای گل فروش میگه اسمش گل داوودیه واقعیتش من جز گل مریم و رز گل خاصی و نمیشناسم . خوشگل بودن . خریدمشون. . خیلی وقت بود که واسه خودم گل نخریده بودم . 

+تاریخ قشنگ امروز و تیک عددی من ! 

9.8.98 

امروز بحث تاریخ شد :))) میم گفت من میرم یکی و پیدا کنم که تاریخ 9.9.99 با هم عقد کنیم !!! 

+دیشب سر جریان بابا و اینا موقع خوابیدن مدام یه تصویر برام مرور میشد که عمو به بابا سرزنش وارانه گلایه میکرد که چرا نمیره دکتر . این تصویر متعلق به پنج شیش سال پیشه . یادمه اون موقع با خودم میگفتم بابا منتظره من یه کاری براش کنم .یا نه منتظر نیست دلی من یه کاری میکنم بالاخره . و خلاصه که یه سری فکر اومد و یه سری حس و اره دیگه اینطوریا :))  

+ بازم کم خوابیدم . سه تا هفت صبح . اینا به کنار صبح موقع بیدار شدن یه صدایی تو مغزم تکرار میکرد: 

صداش کنی بهت بگه جانم نمیدونم این اهنگه چرا صبحی رهام نمیکرد . انگار تو مغزم پلی شده بود ! در حالی که نه قبل خواب گوش کردمش . نه اصلا دلیل و ربطی پیدا میتونم کنم . 

 


خاکستری . 

نیاز دارم به کشیدن نفس عمیق . اما دریغ!

انگار یکی دستاشو دور گلوم فشار میده . انگار یه چی گیر کرده تو گلوم . اون وسط مسطای نای و اینا!

و این به شدت روی روانمه.

فردا مدارس ابتدایی تهران تعطیل شدن. 

انقدر دلم میخواست ابتدایی بودم! از همین الان میدونم فردا با اون همه بدو و بدو و بودن میون شهر سرم وحشتناک درد میگیره و بد اخلاق میشم و نفسم اذیت میکنه . حتی بدتر از الان . 

 الان دقیقا میخوام چهارتا پاییز بخوابم!

انقدر که سرم تو لب تاب بوده و سه چهار ساعت تو ورد و اکسل داده و نمودار میکشیدم تا گزارش برق و ردیف کنم . 

که اصلا رمق تو تنم نمونده .

حالا قسمت تلخ ماجرا اینجاس که بعد از همه ی ازمایشی که کردیم 

باید عددی که بدست اوردیم و با مقدار واقعی قطعه مقایسه کنیم .

و مسخرگی فقط اینجا که ما پریروز یادمون رفت عدد واقعی رو از روی قطعه بخونیم!

چیزی شبیه به اینکه همه ی زحمت هامون پودر شده .

البته میم از مدار عکس گرفته ! 

و یه چیزای گنگی مشخصه . 

حالا باید بریم و چک کنیم تو کارگاه . 

گزارش کار فردا هم با منه!

هوف پروردگارا . 

خاکستری 

کنارم باش  

من 

نیاز دارم به بودنت . 

 

 

 

مدعی خواست که از بیخ کَنَد ریشه ی ما 

غافل از انکه خدا هست در اندیشه ی ما 

 

 

 

انقدر خسته ام که میخوام چهارتا پاییز بخوابم .


عاشقت هستم و این عشق گرفت عالم را 

از تو دارم همه خوشبختی و اقبالم را 

به کدام شیوه‌ به تو شرح دهم حالم را 

تو که هر ثانیه تحویل کنی سالم را

آنقدر عاشقت هستم که حواسم پرت است  

به تو جان میدهم این قید بدون شرط است 

غیر تو هیچکسی پیله ی من را نشکست 

غیر تو هیچکسی دور من انگاری نیست 

غیر تو در تن من حس دگر جاری نیست 

تو خودت خوبی وگرنه به تو اصراری نیست 


صدای اول : تو نمیتونی . تو یه خیال پرداز بیهوده ای . فقط بلدی خوب خیال ببافی اما میگم که خیالن . خیالایی که واقعی نمیشن . و تو توهم گونه بهشون دل خوش میکنی .موندی تو افتخارای گذشته . که خیلی چیز خاصی هم نیستن . اما بهتر از الانن!

 

صدای دوم : ولی هنوز فرصت هست . غیر ممکن نیست از پسش بر میای. من میدونم که میتونی . یکم ذهنت و ازاد کن . برنامه ریزی کن . تلاش کن . زندگی کن . بیخیال دیروز . فردا . قبل و بعد . فقط همین لحظه مهمه . نا امید نباش. راکد نباش .

 

صدای سوم : بهت اعتماد ندارم . به خودت به حرفت . به قولت . من بدقولی و بی اعتمادی زیاد دیدم احمقانس دوباره بخوام اعتماد کنم! و من احمق نیستم!

 

صدای چهارم : اگه یه فرصت دیگه بدم بهت چی ؟ اگه بگم کنارتم چی ؟

 

دوباره صدای سوم : هی تو دیوونگی نکن . چرا باید به همچین کسی اعتماد کرد!

 

صدای پنجم : ( لرزیده ترسیده بی رمق ) ولی من نمیخوام اینجا باشم . میخوام یه کاری کنم از اینجا بیام بیرون . دلم تنگ شده واسه یه نفس راحت .

 

دوباره صدای اول : تو اگه میخواستی الان اینطوری نبودی. فقط الکی میگی که میخوای ! حرفی حرفی حرف! یه بسته کادویی خوشگل که توش خالیه!

 

صدای ششم : خواهید دید که چی میشه اخرش . اینطوری نمیمونه .

 

 

 

 خاکستری دارم دیوانه میشم بین همه ی این صدا ها . شاید هم دیوونه شدم .


از طعنه ی جاهلان نخواهم ترسید . بر خنده ی این زمانه خواهم خندید . 

من بر سر عشق پاک خود خواهم ماند . تا کور شود هر انکه نتواند دید .

.

.

خاکستری اگه بخوام باهات طوری برخورد کنم که انگار خودم جای تو هستم .

باید  وحشتناک بهت سخت بگیرم . باید حتی طردت کنم .

باید حتی اسم تو نیارم وجوری رفتار کنم که انگار مردی! اما اگه بخوام تصور کنم تو مثلا دال هستی . یا سید!  یا سین .

اول به ارامش دعوتت میکنم . و بعد بهت میگم چرا دوباره به خودتت فرصت نمیدی؟

بعد هم بلند میشم و  میگم اصلا منم کمکت میکنم و حواسم هست .

خاکستری

نمیخوام دیگه مثه خودم باهات برخورد کنم .

میخوام بلند شم و بگم حواسم بهت هست!

میخوام ازت بخوام به خودت فرصت بدی

و در مقابل همه ی روزایی که هنوز معلوم نیست چه اتفاقی میوفته .

ازت یه قول میخوام

باشه؟

قول؟!

تو هستی .

منم هستم .

حواسمون هست .

.

.

از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست .

سخت کار ما بُوَد کز ما خدا برگشته است.


مگه میشه از کافر دل شجریان سیر شد ؟!

+ دیروز خونه ی مامان جون بودیم . کارام مونده بود . اما دلم میخواست برم خونه ی مامان جون . مدت ها بود که نرفته بودم . سال پیش لااقل پیش میومد بارها و بارها توی مسیر بهشون سر میزدم . اما امسال . اصلا نشده!

با سین نشسته بودیم تو خونه ی مامانجون . و گفت اوه من داره سی سالم میشه! پا انداختم رو پا و گفتم خب که چی منم سه ماه دیگه بیست و یک سال و یکی دو روزم میشه!

و مشغول صحبت شدیم و حالا اون یاد دوران دانشجوییش افتاده بود و انگار حس میکرد خیلی غیر منتظره داره دچار بحران سی سالگی میشه ! . امروز به مامان میگفتم که حس میکنم

سین ترجیح میداد الان به جای سوپروایزر بودن و فوق لیسانس و شاغل بودن و فلان مثل بقیه خواهر هاش خونه داری میکرد . شاید اگه به سبک خواهر هاش پیش میرفت . الان بچش اول ابتدایی هم بود و اینا .

حتی به مامان میگفتم من خوش حال میشم که فندق (خواهرم) و شوهر بدیم . بره ازدواج کنه تشکیل خانواده بده! مامانم گیر داده بود تو اینا رو واسه خودت نمیپسندی واسه بقیه نسخه میپیچی ؟  حالا من هی بگم خب من مشکلی ندارم با این مدل زندگی اما حسم که اشتباه نمیکنه . سین . یا فندق دلشون روال روتین و میخواد . شایدم نخوان . ینی طوری وانمود میکنن که انگار نه انگار ها اما من حس شیشم دارم!!!!!

گفتم خونه ی مامانجون . خاله بزرگه تعریف میکرد میگفت بچه های اون یکی خاله اومده بودن . دختر خالم میگفته فلان پسره خوبه اون یکی پسر خالم به اون یکی پسر خالم گفته اوه تو سینگلی؟؟؟!!!! و من فکر میکردم خاک بر سر من که دوستان دهه هشتادی هم دارن مزدوج میشن و میرن تو رِل بعد تو اینطوری ول معطل! البته میدونی خاکستری من تابستون خیلی میگفتم که وای دختر خاک بر تو برو اون نیمه ی گمشده تو پیدا کن و فلان . اما تو پاییز امسال به درجه ای از عرفان رسیدم که میگم

نیمه ی گمشده . مرسی که نیستی! والا . خوبه دیگه همینطوری .

+ سین رفت و صداش و ادیت کرد . تدوین کرد و من مشتاقم که بشنومش . اگه شد میذارم تو اون کاناله . گفته بودم چقدر حس بدی دارم بابت اون رو خونی های پر غلط غلوط و افتضاح ؟ امیدوارم هرکسی شنیده یادش رفته باشه اون افتضاح تاریخی و !

 

+قطع بودن نت خیلی هم برای من فرقی نداشت . نه واتساپ نه توییتر نه تلگرام اصلا مهم نبودن!

ولی اینکه میخواستیم یه مقاله هم در بیاریم و گوگل نمیومد افتضاح بود . در هر صورت دال فردا سمینار داره و نتش هنوز وصل نشده . بیاید دسته جمعی دعا کنیم که نت بیاد و  بتونه پاور پوینت شو درست کنه .

 

+امروز دو ساعت با دال صحبت کردم .!

+عمم شنبه زنگ زد که اره ما جمعه میخواستیم بیایم خونتون شنیدم حال بابات مساعد نبوده . ولی اون یکی عمت گفته بهتره فعلا نیایم . گفتم خوب کردین نیومدین!

بابا اصلا علاقه ای نداره که کسی بدونه که بیمارستان بوده و ناخوش احوال! الان هم خبر نداره من به عمه کوچیکه گفتم چی شده

هر چی هم احساس کردم عمه بزرگه این پا و اون پا کرد که مثلا تعارف بزنم که حالا اشکال نداره امشب بیاین یا نمیدونم فردا . انگار نه انگار!

ولله که خوشحال میشم از ندیدنش!

+ میگذره خاکستری .

نمیدونم یه لحظه بد هستیم نیستیم اما کاشکی درست زندگی کنیم .


از شما یه لبخند یادمه .  حالا اون لبخند احتمالا قاب شده وجا مونده میون یه قاب عکس .

جای خالی ادم هاافتضاحه .

خدا

بیامرزتتون

از یهویی رفتن . بدم میاد . از اینکه صبح با خنده خدافاظی کنی . بری و برنگردی متنفرم!

 

 

چهارشنبه ی دوست نداشتنی . 

بیست و نهم ابان ماه


 خاکستری

تموم شد .

ابان . ماه اول سال . بخوام واقع بینانه و صادقانه بنویسم . درسته که هنوزم که هنوزه من ابان و دوست دارم اما

یه اتفاق باز دوباره تکرار شد من همین حس و نسبت به اردیبهشت داشتم میگفتم بی صبرانه

منتظر روز اخرشم که بیام و بگم این ماه این شد و اون شد و فلان شد درسته ماه وحشتناکی نبود .

اگه از حال بد بابا فاکتور بگیریم . اگه از فوت دوست بابا فاکتور بگیریم اگه از برنامه های تموم نشده من فاکتور بگیریم .

ماه بدی نبود. من اما خیلی هم راضی نبودم .

هوف چی دارم میگم ؟!

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه تصفیه آب در شیراز مواد غذایی